loading...

کافه دخترونه(کافه دخملونه)

دخمل کده

بازدید : 420
پنجشنبه 23 مهر 1399 زمان : 21:39

سلام بچه‌ها رمان دروغ شیرین پارت ۹...

☺☺☺

به خاطر لبخندی که زده بود چندتا خط گوشه ی لبش افتاده بود.موهای مشیکی براقی هم داشت که مرتب بالا داده بود.گفت:ميشه بگيد اتاق مديريت کجاست؟ -طبقه‌ی بالا اولين در سمت چپ.اگر برين تابلوش و می‌بينين. به تابلو نگاه کرد و پرسيد:روزای کلاسا رو مشخص کردن؟ با نگاهی به تابلو گفتم:بله...ولی شايد باز تغيير کنه. يه ذره به تابلو نگاه کرد و گفت:وای...چرا پنج شنبه گذاشتن؟ مسير نگاش و دنبال کردم که ديدم منظورش به استادی به اسم زرافشانه که متخصص مغر و اعصاب,پس از دانشجو‌های مغز و اعصاب بود.گفتم:ببخشيد که فضولی می‌کنم اما اگر نمی‌تونين سر کلاسش حاضر بشین برين آموزش مطرح کنين.شايد يه کاری براتون انجام بدن.يا با خود استاد زرافشان حرف بزنيد شايد باهاتون کنار بياد. با شنيدن حرفم با لبخند نگاهم کرد وپرسيد:يعنی از خودم بپرسم؟ با تعجب بهش نگاه کردم.معلوم بود سنش زياد نيست.سريع گفتم:معذرت ميخوام.فکر نمی‌کردم استاد باشين. -چرا؟ -راستش به قيافه تون نمی‌خوره سنتون زياد باشه وتا جايی که يادم مياد استادای اينجا معمولا سن بالان. خنديد و گفت:به خودم اميدوار شدم.تا حالا فکر می‌کردم پير شدم.راستش اين اولين باره که قرار تدريس کنم.شما دارين تخصص ميگيرين؟

- من الان رزيدنت قلب و عروقم. - موفق باشين. -ممنون,ببخشيد من بايد برم. -خواهش می‌کنم.ممنون از راهنماييتون. سری به نشونه خداحافظی تکون دادم و از دانشگاه بيرون رفتم.سوار ماشين شدم و رفتم خونه.مامان تا من و ديد گفت:سلام عزيزم, کاراتو انجام دادی؟ -آره ولی خيلی شلوغ بود.خيلی خسته شدم ميرم بخوابم. مامان با دلخوری گفت:فکر می‌کردم بعد از سرکار رفتنت با تنهايی خداحافظی کنی ولی اشتباه کردم.هنوزم تنهايی رو ترجيح ميدی. رفتم کنارش نشستم و گفتم:چرا اين حرف و ميزنی عزيزم؟من فقط يه ذره خستم. -درد منم همينه.آخه چرا بايد انقدر کار کنی که خودتو خسته کنی؟ميدونی چند وقته نديدم يه دل سير بخندی.فکر می‌کنی نمی‌فهمم همه‌ی لبخندات مصنوعی؟تا کی می‌خوای بهش فکر کنی؟اون الانم داره به خوبی و خوشی زندگی می‌کنه اما تو چی؟ يه نگاه به خودت بنداز.هر روز داری لاغرتر ميشی.فکر می‌کنی با اذيت کردن خودت چيزی عوض ميشه؟ با شنيدن حرفای مامان نتونستم جلوی اشکام و بگيرم.نمی‌دونم اين کاب*و*س کی می‌خواد تموم بشه.مامان که ديد من دارم گريه می‌کنم ولم کرد و درحالی که مو‌هامو نوازش می‌کرد گفت:گريه کن عزيزم اما سعی کن به خودت بيای...اون انقدر ارزش ندا شت که بخوای به خاطرش خودتو اذيت کنی.باور کن من و بابات نمی‌تونيم تو رو تو اين شرايط ببنیم. وقتی يه ذره آروم شدم....😣😣 از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم:لطفا يه ذره به من زمان بدين.من هشت سال از بهترين سالهای زندگيم و با اون گذروندم.برای فراموش کردن تمام اون لحظه‌ها به زمان احتياج دارم.اما قول ميدم تمام تلاشمو بکنم ...می‌دونم تو اين مدت خيلی اذيتتون کردم.معذرت می‌خوام. مامان لبخندی زد و گفت:حالا که قول دادی نباید تا شب بری تو اتاقت و همين جا پيش خودم ميمونی. خنديدم و گفتم:حالا امروز که به کنار ولی اگر روزای ديگه خسته بودم هم نباید برم تو اتاقم؟ -در مورد اون بعدا صحبت می‌کنيم.تو امروز برادريت و ثابت کن... برای اينکه مامانو خوشحال کنم تا موقع خواب کنارش موندم وکلی حرف زديم.بابا هم وقتی اومد خونه و من و سرحال ديد خوشحال شد. الان تقرينا يک ماه از اولين برخوردم با مهرزاد ميگذره و تو اين مدت اصلا جلوش آفتابی نشدم. صبح که رفتم سر کار بچه‌ها گفتن مديريت بيمارستان از تمام دانشجوهايی که توی بيمار ستان هستن,خواسته تا يک ساعت ديگه توی دفترش جمع بشن.فکر نکنم مهرزاد و اونجا بنينم چون پری گفته بود با اينکه بيشتر سهام بيمارستان و داره ولی مديريت و واگذار کرده به دکتر وزيری که از همه مسن تر و با تجربه تر بود.دکتر وزيری همون جراح قلب مجرديه که پری گفته بود خانمش و از د ست داده.يکی دو بار بيشتر باهاش برخورد نداشتم ولی مرد دوست داشتنی و مهربونيه و تمام بيمارستانم عاشقشن. با يکی از دخترا به اسم بيتا رفتيم دفتر دکتر وزيری که حسابی شلوغ بود و بيشتر دانشجو‌ها اونجا بودن.من و بيتا هم رفتيم کنار دوستامون نشستيم.دکتر وزيری هنوز نيومده بود و توی اتاق حموم زنونه ايی بود واسه‌ی خودش وهمه با هم حرف ميزدن.دا شتم به اين فکر می‌کردم شب حتما سردرد ميگيرم که در باز و شد و دکتر وزيری اومد تو اما در و نبست و پشت سرش يه سری دکتر ديگه از جمله مهرزاد اومدن تو.ميتونستم خوب چهرشو بنينم. واقعا خو شگل بود. صورت کشيده ايی داشت و موهای کوتاه خرمایی تيره که با چشییمای آبيش ترکيب زيبایی داشت.بينی کشیده و خوش فرم ولبای گوشتیش شم جذابترش کرده بود. وقتی خوب براندازش کردم سرمو انداختم پايين و سعی کردم بی تفاوت باشم.بعد از چند دقیقه سکوت دکتر وزيری شروع کرد به صحبت کردن سرمو بلند کردم و تمام حواسم دادم به حرفاش: -اول سلام ميکنم به دختر خانم‌های گل و آقا پسرای عزيزمون و دوم ازتون ممنونم که وقتتون وبه ما دادين و سوم خيلی خوشحاليم که با ما همکاری می‌کنيد.امروز بعد از يک ماه تاخير فرصتی شد تا با شما بيشتر آشنا بشيم ....و در مورد يه سری از مسائل با هم صحبت کنيم.چون همه بايد برين سرکارتون ,نمی‌خوام زياد وقتتون و بگيرم...پس سريع ميگم.تمامی‌اين دکترايی که اينجا هستن اعضای هيئت مديره ن که ازشون خواستم تا بيان تا شما باهاشون آشنا بشين.... سنگينی نگاهی رو روی خودم احساس کردم .سرمو برگردوندم ديدم مهرزاده که با همون لبخند وچشمای شيطونش داره نگاهم ميکنه . پس هنوز يادش نرفته .

نگاهمو بی تفاوت ازش گرفتم و به بقيه‌ی اعضا نگاه کردم.دکتر وزيری ادامه داد: -راجع به قوانین اينجا ديگه توضیحی نمی‌دم چون شما همه تون باهاش آشنا هستید.... با صدای ضربه ايی به در,دکتر وزيری حرفشو قطع کرد و همه به در نگاه کردیم ...از ديدن دکتری که اومد تو تعجب کردم. باورم نمی‌شداين که زرافشان بود.وقتی در و بست ,گفت:از همه معذرت می‌خوام, ولی يه مريض دا شتم که بايد بهش رسيدگی می‌کردم. دکتر وزيری لبخندی زد و با دست به يه صندلی خالی اشاره کرد و گفت:اشکالی نداره.بفرماييد بشينيد. بعد از نشستن زرافشان ,دکتر وزيری حرف شو ادامه داد و من تونستم نگاه متعجبم و که از لحظه‌ی ورودزرافشان بهش دوخته بودم و ازش بگيرم.دکتر به طور خالصه و کوتاه نکاتی رو به بچه‌ها گوشزد کرد و گفت: -تمامی‌کالسای عملی تون اينجا انجام ميشه و دکترای خودمون بهتون آموزش ميدن....اگر نمراتتون خوب باشه و از کارتون توی بيمارستان هم راضی باشم ,همينجا ميمونيد....در آخر هم ... بايد بگم هر کس اگر به مشکلی برخورد ميتونه بياد و به خودم بگه ولی اگر نبودم بقيه‌ی اعضا کمکتون می‌کنن...خب,حالا اگر سوالی دارين می‌تونين بپرسين. چند نفری سوالاتشون رو پرسيدن و بعد يک ربع دکتر وزيری با آرزوی موفقيت برای ش همه از در رفت بيرون اما بچه‌ها دور دکترای ديگه رو دوره کرده بودن همراهشون از اتاق بيرون ميرفتن.جالب اينجا بود که تمام دخترای جوون دور مهرزاد بودن و صدای خندشون کل اتاق و گرفته بود.اينطور که بچه گفته بودن گويا مهرزاد خيلی شییيطون و شییوخ بود.من و بيتا هم از اتاق اومديم .... بيرون ....ولی توی راهرو هنوز شلوغ بود,بيتا گفت:اوه اوه.. طناز و نگاه کن,آماده‌ی انفجاره. به طناز که صورتش از عصبانيت قرمز شده بود نگاه کردم و.... گفتم:معلومه....

برف های خندان
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی