فردا شد . فردایی خفت ناک تر و غمگین تر از دیروز . خوبی دیروز به داشتن انتظار شیرین صبحم بود اما امروز دگر نایی برای برای خوشی ندارم و حتی دگر خوشی برای اینکه جلوی ساعت بنشینم و اجازهی حرکت به ثانیههارا بدهم . همانند گنجشکی زخمیدر گوشهای از حیاط افتاده بودم و محو تماشای شبنمهای بازیگوش روی گلبرگها شده بودم . در دلم میهمانی بر پا بود اما این میهمانی غرق شور و شادی نبود بلکه غرق آه و نالههای دل بی قرارم بود و تنها کسانی که در میهمانی سوگوارانه دلم حضور داشتند اشکهای بی قرار بودند . به آسمان نگاهی انداختم . آسمان هم همچون من آشفته و دلگیر بود . بر سر آسمان فریاد زدم ... آسمان هم با غرش حیرت آوری چنان فریادی بر سرم کشید که چندی بعد اشکهای خودش همه جای حیاط را پر کرد . دلم از همه چی گرفته بود ... از بارانی که آسمان تقدیمم کرده بود ، از ثانیههایی که دیروز با بی رحمیبر روی صفحه چوبی میدویدند و امروز با آرامش قدم میزدند و از تقدیری که خداوند برایم رقم زده بود و من جز پذیرش و کنار آمدن با آن تقدیر چارهای نداشتم . چشمانم را بستم و مدام در ذهنم سوالاتی بود که از پاسخ دادن به آنها عاجز مانده بودم
بلاگفا يي هاي عزيز با يک کليک خوشحالم کنيد (بست ثابت ١) بازدید : 875
يکشنبه 10 آبان 1399 زمان : 23:42